سرِ من یه سمساری قدیمی و شلوغ پلوغه که توش همیشه جنگه. بین امید و ناامیدی. بین خنده و گریه. بین رسیدن و نرسیدن. بین ولش کن و تو میتونی. توی سر من همیشه هزار تا زنِ کولی دارن کِل میکشن، همیشه دو نفر دارن سر قیمت یه قاب عکس قدیمی چونه میزنن، همیشه یه با احتیاط برانید داره قدم میزنه.
دلم یه موزهی قدیمیه. یه موزهای که فقط یه نفر رو برای دیدن داره. توی دل من نگاه تو ریخته رو در و دیوارا. توی دل من هوا پره از کشش افقی لبای تو. پره از بزن بریما. توی دل من همیشه هزار تا نظامی دارن یک صدا میخونن پایان شبِ سیه سپید است...
شاید برای همینه که
من هیچوقت دختر عاقلی نبودم... اگه از من سنمو بپرسی...
ما را در سایت اگه از من سنمو بپرسی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : saretobalabegir بازدید : 35 تاريخ : دوشنبه 1 مرداد 1397 ساعت: 14:07